0
«ترس» و پندارِ محافظت از خود
مدت زمان مطالعه :

«ترس» و پندارِ محافظت از خود

یکی از زیان‌بارترین خطاهای شناختی که ما در مسیرِ زندگی به آن دچار می‌شویم، این پندارِ موهوم است که «ترس» می‌تواند از ما محافظت کند و به میزانی که از چیزی می‌ترسیم و نگرانیم، بیشتر خود را از دچار شدن به آن حفظ می‌کنیم و در امان نگه می‌داریم. در فضای چنین پنداری، عموماً غفلت می‌کنیم از میزانِ آسیبِ روانی‌ای که ترس به ما وارد می‌کند و گاهی از خودِ موضوعِ ترس، کشنده‌تر و زیان‌بارتر می‌شود.

از درس‌های ارزشمند و روح‌نوازی که در مدرسهٔ عارفان می‌توان آموخت، درک و تجربهٔ این نکته است که «ترس» از ما محافظت نمی‌کند، و در حقیقت فقط نیروی عشق است که توانِ مراقبت از آدمی را دارد. حتی در اغلبِ موارد، به طرزِ شگفت‌انگیری، ترس نقشِ واژگونه‌ای ایفا می‌کند و ما را بیشتر به آنچه از آن می‌ترسیم و می‌گریزیم، نزدیک می‌کند و فرا می‌خواند.

1. در کلماتِ مولانا اشاراتِ معرفت‌بخشی دربارهٔ این موضوع وجود دارد و این روزها که همه مقهورِ ترس ‌و تشویشِ ابتلا به بیماری هستیم، می‌تواند دریچه‌های نیکویی به روی بینشِ ما بگشاید.

ترس از فقر یکی از نمونه‌های قابل توجّه در این موضوع است. بخشِ عظیمی از تشویش‌ها و تقلّاهای ما در فضای ترس از فقر رخ می‌دهد. مولانا این وضعیتِ تراژیک را چنین روایت می‌کند:

 

آنچنان کز فقر می‌ترسند                      خلق زیر آبِ شور رفته تا به حلق

جمله‌شان از خوفِ غم، در عین غم          در پیِ هستی، فتاده در عدم

 

مردم چنان از فقر می‌ترسند که قبل از این که فقر بخواهد بلایی بر سرِ آن‌ها بیاورد، از ترسِ فقر در شورآب‌ها غرق می‌شوند. اما کلامِ شگفت‌انگیزِ مولانا آنجاست که می‌گوید آدمیان از ترسِ این که دچار غم بشوند، غمگین می‌شوند، و به دنبالِ هستی، دچارِ نیستی می‌شوند. دقت کنید ما نگران و ترسانِ حفظِ زندگی هستیم و با همین نگرانِ زندگی بودن، آن را از دست می‌دهیم. در تقلّا و اضطراب برای بودن و ماندن، به سوی نابودی می‌شتابیم.

این دو بیتِ مولانا همیشه برای من تکان‌دهنده و تأمّل‌برانگیز بوده است و این روزها بیشتر به آن می‌اندیشم.

 

2. داستانِ مشهوری در مثنوی نقل شده که حکایت از احوال مردی دارد که روزی عزرائیل را در حالی که خیره به او می‌نگرد، می‌بیند و دچارِ وحشت می‌شود. مردِ ترسان از نگاهِ عزرائیل (رویش از غم زرد و هر دو لب کبود)، به سراغ سلیمان می‌رود و از او یاری می‌خواهد. خواهشِ مرد این است که سلیمان به باد فرمان دهد که او را به سرزمینِ دوردستِ هندوستان بفرستد تا از دسترسِ تیرِ مرگ و قهرِ عزرائیل در امان بماند. سلیمان نیز خواهشِ او را برآورده می‌کند؛ و روز بعد در دیدارِ عزرائیل ماجرای نگاهِ قهرآمیز را از او جویا می‌شود. پاسخِ عزرائیل حیرت‌انگیز است. او شرح می‌دهد که مرد را نه از روی خشم، بلکه از شگفتی و ‌تعجّب خیره نگاه کرده است، چرا که فرمانِ خداوند چنین بوده که عزرائیل جانِ مرد را در هندوستان بگیرد:

از عجب گفتم گر او را صد پر است    او به هندستان شدن دور اندر است

در ادامه مولانا می‌گوید که حالِ اغلبِ اهل دنیا چنین است: از چیزی می‌گریزند و با این گریختن و ترسیدن، به آنچه که اسبابِ تشویش و ترسشان بوده، نزدیک‌تر می‌شوند:

تو همه کارِ جهان را همچنین   کن قیاس و چشم بگشا و ببین

و این چنین است که ترس و ناامیدی آوازِ غولی است که ما را به سقوط می‌کشاند:

ترس و‌ نومیدی‌ا‌ت دان آوازِ غول می‌کشد             گوشِ تو تا قعرِ سفول

۳. در عباراتی که بازتابِ احوال و تجربه‌های مولاناست یکی از دل‌انگیزترین اشارات، شرحِ این واقعه است که چگونه عشق او را ایمنی می‌بخشد و از ترس نجات می‌دهد. مولانا تعلیم می‌دهد که «ترس مویی نیست اندر پیشِ عشق» و یادآوری می‌کند که «در رهِ معشوقِ ما، ترسندگان را کار نیست». خودِ او نیز از عشق، جانِ دلیر نصیب برده بود: «دیدهٔ سیر است مرا، جانِ دلیر است مرا».

عشق در گوشِ او می‌گوید که: مترس؛ و آن چه که دلیلِ ترس است، حقیقت ندارد:

گفتم ای عشق من از چیزِ دگر می‌ترسم
گفت: آن چیزِ دگر، نیست دگر هیچ مگو
عشق برای مولانا حرمِ امان است و او را از ترسیدن و لرزیدن، ایمن می‌کند و قرار می‌بخشد:

برگ نداشتم، دلم می‌لرزید برگ‌وش
گفت مترس، کآمدی در حرمِ امانِ من
در تجربهٔ مولانا، عشق نیروی مراقبت‌کننده از آدمی است، نه ترس.

۴. البته قصدِ این یادداشت، کم‌اهمیت جلوه دادنِ موضوعِ بیماریِ پیش‌آمده نبوده و نیست و آشکار است که به حکمِ عقل و وجدان، برای هر گونه مراقبت و احتیاط و پیشگیری باید کوشید و دیگران را نیز به هر نوع مراقبتِ ویژه‌ای ترغیب کرد و تعلیم داد.

هدف از این نوشته، یادآوریِ این نکته بود که ترس و نگرانیِ فراگیر، چقدر فلج‌کننده و زیانبار است و آسیب‌های روانیِ ناشی از آن چقدر می‌تواند از اصلِ موضوع خطرناک‌تر باشد.

به نظرم رسید اشاراتِ مولانا در این باره می‌تواند معرفت‌بخش و امیدآفرین باشد.

به امیدِ گذار از این مرحله که آزمون‌ها و درس‌های خود را دارد، و به شوقِ درکِ ژرف‌ترِ ما از قدر و قیمتِ زیستن و عشق ورزیدن.

شنیده‌ای که در این راه، بیمِ جان و سر است
چو عشق آبِ حیات است، از این پیام مترس

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *